دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

خدایا

سلام گلم مامانی حالش خیلی بده از صبح چسبیدم به زمین حرکت کردن برام عذاب آورشده همش سمت راستم میخوابم ازشانس من امروز باباییت هم یکم دیرتر میادساعت7 میرسه خونه و منم همش از درد به خودم پیچیدم و همش تلفن جواب دادم...ازطرفی هم این پری اعصابمو خراب کرد چطوربااین وضعیت برم پیش شکسته بند؟قرارشد دایی سجاد  و مامانی بیان دنبالم وبریم پیش خانمه که قراه خوبم کنه اما ترجیح دادم بابایی هم باشه مامانی برام دعاکن اولین باره به همچین دردی گرفتارشدم نه رو مبل میتونم بشینم نه دراز میتونم بکشم آخ خدایا سلامتی هیچ کس رو ازش نگیر ...الهی آمــــــــــــــین دیگه اروم اروم میرم اماده شم بابایی اومد بریم پیش اون خانمه که معلوم نیس خونه باشه یانه...اص...
31 شهريور 1392

بالاخره اومد...

سلام روز همگی بخیر اگه حالمو بپرسین باید بگم تو دوقدمی مرگم والا...نه میتونم مث آدمیزادبشینم نه دراز بکشم فقط میتونم به طرف سمت راستم بخوابم اونم چه خوابیدنی کلی درد میکشم خداییش از چن وقت پیش من برای تولد همسرم برنامه داشتم و اما هیچی...همینکه دیروز عصر رسید رفتیم چن قلم خرت وپرت خریدیم ورفتیم دنبال مامانم تابیاد باهم دیگه شام آماده کنیم نمیشد که بعد شام بیان البته نمیومدن ولی گفتم بخاطر شوشوم تا امشب رو حس خوبی داشته باشه مامانیم اومد غذارو آماده کرد منم سالاد آماده کردم و بعدش به زور لباس پوشیدم و یه کوچولو ارایش کردم وای که چقد عذاب میکشیدم همسرم و بابایی اومدن یکم راجع به اینکه امروز کجا ببرنم تا خوب شم حرف زدیم بعدش ساعت 10:30...
31 شهريور 1392

من اومدم چه اومدنی...

سلام سلام سلام همگی خوبین؟مرسی از پیامهاتون دوستای مـــــــــاهم والا من خودمم نمیخوام انقد بی تابی کنم و ناامید باشم و این حرفا اما گاهی بدجوری دلتنگ میشم الان باخوندن وبلاگ مامانی که یکی از دوستای عزیزم برام ادرسشو داده بود تابخونم و ایمان داشته باشم به معجزه خدا،ودست از ناامیدی بردارم...وقتی از تست بی بی چکش نوشته بود از مثبت دیدن تست بغضم گرفت چون منم همیشه دیدن دوخط بی بی چک برام رویا و آرزو شده....خــــــدایا شکر داده ها و نداده هات رو امــــروز تولد بهترین همسر دنیاست و من براش بهترین ها رو از خدا میخوام...ازخداخواسته بودم براش بهترین کادوی تولد دنیا رو بده قربونش بشم که مصلحت ندید و نداد...هرچند هنوزم ازpخبری نیست...
30 شهريور 1392

خـــــــــــــــــــــــدایا

نمیدونم چم شد الان یکی دوساعتی میشه که بد جوری دیوونه شدم دلم خیلی میخوادت نی نی کوچولوم یه چیزی تودلم داره خفم میکنه مگه گناه من چیه؟باز برم دکتر؟باز داروی داروخونه هارو جمع کنم بیارم خونه بخورم مامان جان الان اشک توچشای مامانی جمع شده بغض توگلوشه تاکی باید منتظربمونم برای داشتنت برای حست برای در اغوش کشیدنت مامانی بخدا دلم پره انقد حالم بد بود که به بابایی SMSدادم و گفتم که حالم بده  خوب مگه ما آدم بدا دل نداریم خدا جون؟دعاهامون دعانیست؟انقدبدیم که ارزش بخشیده شدن هم نداریم بـــــــــــــاشه خداجونم بازم شــــــــــــکر بازم راضی بودن به رضات همینطوره که میگم اما ایناهم تکراری شدن دیگه غم باد گرف...
27 شهريور 1392

مردم و زنده شدم

درووووووووود به همه ی دوستام و نی نی نازم این مردن و زنده شدن من واقعیه ها... دیروز عصر مهربان همسر که تشریف آوردن تقریبا نهار که میل نمودیم رفتن برای امضای سند خونه ای که گرفتن بعد هماهنگ شدیم من آماده شدم و رفتیم ددر اولش رفتیم یه چن تاخرید کوچولو کردیم بعد رفتیم یه تست خریدیم و بعدشم کادوی تولد عزیزم رو... بعدا عکسشو میذارم بعدش برای شیرینی خونه رفتیم کافی شاپ جای همگی خالی خوش گذشت چن وقتی بود باهمسری نرفته بودیم کافی شاپ ...اخرسرهم یه پیراشکی زدیم تورگ اما ای کاش نمیخوردم پیراشکی تنوری بود و گرم فکرکنم تاثیربد گذاشت روم اخرسرم رفتیم خونه مادرشوهر یکم نشستم بعدرفتم طبقه پایین دیدن پارسا و پریسا و جاری محترم...یک...
27 شهريور 1392

ما اومـــــــــــــــــــــــــدیم

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــلام دوستای عزیززززززززززززم روی ماه همتون رو میبوسم                                                     نی نی نازم چطوره؟فداتشم نفسم                          یه لحظه وقتی عنوان رو نوشتم «مااومدیم»دلم هــــــ...
26 شهريور 1392

دالم میلم...

  سلام مامانی سلام مامانا سلام دوست جونیا من دالم میلم.... میرم خونه بابایی فرداشب برمیگردم مواظب خودتون باشید همتون رو دوست دارم ضمنا باز هنوز خبری نیس و من همچنان منتظرم دعـــــــــــــــــــــــــا لطفا ...
24 شهريور 1392

بدون عنوان

مامانی ســـــــــــــلام عزیزم درچه حالی؟پیش خدایی یا دل مامانیت؟9-10روز گذشت و خبری نیست و هیچ جور علائمی ندارم ونمیدونم به وجودت ایمان بیارم یا کلا از ذهنم پاکت کنم تا ماه بعدی...نمــــــــــــــــیدونم مامان جان امروز خیلی خوش گذشت بهم...اخه دیروز خاله سمیه(دخترخاله ی مامانی)SMSداد که فردا از صبح وقتی همسرش میره سرساختمون اونم میاره و از صبح تاعصرباهمیم خیلی خوشحال شدم بابابایی رفتم خرید و شب هم رفتیم خونه ی بابایرج و بعدشم که اومدیم خونمون...صبح بابایی ساعت6:45بیدارشدو 7رفت و منم دیگه نخوابیدم یه کوچولو کار داشتم جم و جور کردم شروع کردم نهارمون و آماده کردم... سمیه 5دقیقه به 8 رسید...خیلی وقته اینطوری پیش هم نبودیم و درد دل ...
23 شهريور 1392

عشق شیرین مامان و بابا

نفس مامان بابایی من و گذاشت خونه ی بابا ایرجم و رفت عروسی انشالله که بهش خوش بگذره عزیزم میخوام برات راجع به آشنایی و عشق مامان و بابا بنویسم... اول از همه کارت عروسیمون البته مامانی ما کارت عروسی اصلیمون یه کارت ساده و میشه گفت معمولی بود که بنا به دلایلی من دوسش نداشتم واسه همین بعد یه سال از عروسیمون من با دوستم ژیلا باموافقت بابایی رفتم یه کارت عروسی که خودم دوست داشتم رو سفارش دادم و دوبرابر هزینه ی اصلیش گرفتم...     ادامه مطلب...       و... نفسم من و بابایی از 6سال قبل ازدواج همدیگرو میشناختیم 13-14ساله که بودم فهمیدم بهم نظرداره...همسایه بودیم...شماره تلفن مغاز...
21 شهريور 1392